این روزها که هیچ چیز سر جای خودش نیست،
ترجیح می دهم چشمهایم را ببندم
و به تو فکر کنم:
روی کاناپه، کنار آتش شومینه دراز کشیده ای
و انگشتهایت که مثل گیلاس برق می زنند
و رگهای شقشقه ام را به مرز انفجار می رسانند..
لحظه های بی بازگشتی که هر جرعه چای، هر پک سیگار در حکم نجات یک واژه است.
یک غیرنظامی که هر چه به آغوشم نزدیکتر باشی،
همانقدر مرگ وادار به عقب نشینی می شود.
من یک فعال ضدجنگم که جز بوسه سلاحی نمی شناسد
که دور تا دورت را با شعر، سیم خاردار کشیده است.
(امیر سربی)